روز مرگم
سالها بود که در مزار تنهاییم خفته بودم
ناگاه با مشتی آب سرد برروی مزارم برآشفتم
بوی چند شاخه گل مریم مشامم را نوازش داد
بعد از سالیانی احساس کردم نمرده ام!
دختری سیاه پوش برسر مزارم فاتحه میخواند
وجودم به لرزه افتاد
او که بود؟؟
آیا او همانی بود
که با دستانش مرا به قعر خاک تبعید کرده بود؟
خاطرات در برابرم صف کشیدند
موهای خاک خورده ام را
میان دستان استخوانی ام فشردم
حفره خالی چشمانم لبریز از اشک شد
احساس مرگ و زندگی بر قلبم چنگ میزد
میان دلهره و تردید دختر سیاه پوش رفت
ولی هنوز خاطراتی که در ذهنم بر آنها
مهر باطل زده بودم در برابرم نقش می بستند
آه چه غم انگیز بود خاطره روز مرگم