با نام خدا و سلام
سارا خانم سلام به روشنايي مهتاب
من اين حس و حال تو را كه مي بينم، ياد شهريار مي افتم. نمي دونم قصه اش را مي دوني؟ او دانشجوي رشته پزشكي بود. عاشق يه دختري از همدوره ايهاش شده بود. اما او را به او ندادند. او كه انگار آن دختره همه هستيش شده بود، ديگه نتونست، درسش را ادامه بده. درسش را رها كرد و رفت. اين حالت عشقش او را به معشوقش حقيقي اش سوق داد. نمي دونم پيش خودش چي گفته بود و چه تحليلي داشت كه بسيار دلداده خدا شده بود. از اين رو وقتي اون دختره شوهر كرده بود و يه روزي نزد شهريار آمده بود و گفته بود: من حاضرم از شوهرم طلاق بگيرم و به تو شوهر كنم. شهريار پاسخ داده بود: من معشوقم را پيدا كردم. من ديگه تو را نمي خوام. اين شهريار به قدري مقام معنوي پيدا كرده بود كه وقتي شعري «اي علي اين هماي رحمت» را سروده بود، آيت الله مرعشي نجفي در خواب ديده بود، در مجلسي هست و حضرت علي(ع) هم هست و يه شاعري - كه تا آن موقع هنوز نمي شناختش_ به نام شهريار شعر يادشده را خواند و آن حضرت او را تشويق كرد. آقاي نجفي وقتي بيدار مي شه، مي پرسه: آيا شاعري به نام شهريار مي شناسيد؟ او را پيش من بياوريد. وقتي شهريار را مي بينه، مي پرسه: آيا اين شعر ما توست؟ پاسخ مي ده: من كه تاكنون اين شعر را براي كسي نخواندم. شما آن را از كجا مطلع شديد. خلاصه بعد قصه را مي گه.
خواهر بايد بگويم: تو حالا خوب حس و حالي داري. من به حس و حالت غبته مي خورم. قدرش را بدون. خدا خيلي دوست داشته. اين واقعه تلخ را پيش پا گذاشته كه بهت بگه سارا جونم كجا مي ري؟ من عاشقتم. من اگه عاشقت نبودم كه خلقت نمي كردم. بيا پيش من. غمات را به من بگو. من آرامشت مي دم. من همه هستي ات را دادم. غمت را هم برطرف مي كنم.
خواهر من اين نوشته را در حالي نوشتم كه اشك از گوشه چشمم جاري مي شد.
خدا همه ما را عاشق خودش كند.
قلبي خواهان عشق